میمونها دورم را گرفته اند و تلاش میکنند به شیوه ی مسالمت آمیزی لبتاپم را از دستم بگیرند. حس می کنم اینها هم فهمیده اند حوصله ندارم. روزهای قبل به زور وسایلمان را میبردند و امروز سعی می کنند کمی مهربان باشند.
یکی دودقیقه که می گذرد کارمندها از آفیس بیرون می آیند و دورم را می گیرند. یکی بهشان خبر داده که همه جز من رفته اند. می گویند نباید تنها بنشینی و هر کدام تلاش می کنند به شیوه ی خودشان سرم را گرم کنند. هندی ها هم مثل ایرانی ها معمولا سرکار کاری انجام نمیدهند و مفت خوری پیشه کرده اند. یکی یکی کاغذ می آورند تا اسمشان را به فارسی بنویسم. یکیشان خواهش میکند یک پول ایرانی نشانش دهم. با هم اسکناس را بالا میبرند و شروع به شمارش صفر هایش می کنند.
تا ظهر را به حرف زدن با کارمندها و استراحت توی اتاقم گذراندم. حالا دارم عکسهای این چند روز را نگاه می کنم. بغض گلویم را گرفته. فیس بوکم را باز می کنم و می نویسم:
"مایی که سالها در دانشگاه با هم سر یک کلاس نشسته ایم، با هم غذا خورده ایم، با هم راه رفته ایم، با هم غمگین شده ایم، با هم خوشحال شده ایم اما همچنان غریبه بوده ایم...
و این معجزه ی سفر است که استاد و همکلاسی و هم دانشکده ای را تبدیل می کند به خواهر و برادر و مادر و ...
یادم نمی آید روز اول که پا به دهلی گذاشتیم و با هم هم اتاق و هم خانه شدیم چه حسی داشتیم اما خوب می دانم که امروز در آخرین روز حضورمان به فردا فکر می کنیم. به لحظه ای که توی خانه ی خودمان از خواب بیدار می شویم و هوس سالن صبحانه ی سانسکریتی و دور هم نشستن ها و خندیدن ها دیوانه مان می کند."